بی تو، نه پای رفتنی است و نه
حوصله ی برای ماندن . . .
دلم گرفته ای دوست هوای گریه دارم
باز آسمان دلم ابری شد
صد و پنجاه و شش ماه، چهارهزار و ششصد و هشتاد روز
عجب صبری دارم نه؟ آن هم در یک وضعیت
گویی در میان سیل غم ها
تنها پناهگاه امن
سکوت، تر شدن بی صدای چشمانم، و زمزمه ی الحمدلله است
دختر کوچک به مهمان گفت: می خوای عروسک هامو ببینی؟
مهمان با مهربانی جواب داد: بله.
دخترک دوید و همه ی عروسک هاشو آورد، بعضی از اونا خیلی بانمک بودن
در بین اونا یک عروسک باربی هم بود.
مهمان از دخترک پرسید: کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟ و پیش خودش فکر کرد: حتماً
باربی.
اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت
اشاره کرد و گفت: اینو بیشتر از همه دوست دارم.
مهمان با کنجکاوی پرسید: این که زیاد خوشگل نیست!
دخترک جواب داد: آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه
و دوستش داشته باشه، اون وقت دلش می شکنه…
ببین . . .!
سراغ مرا هیچكس نمی گیرد . . .
مگر كه نیمه شبی . . .
غصه ای . . .
غمی . . .
چیزی . . .
از تنهایی هایم یاد گرفتم
جلوی تنها دختری که زانو می زنم، دخترم باشد.
آن هم برای بستن بند کفش هایش . . .