نه مهربانی تو را میخواهم ، و نه دلسوزی های تو را
نمیبخشم آن قلب بی وفای تو را
بگذار در حال خودم باشم
به تنهایی بیشتر از تو ، نیاز دارم
پس بگذار با تنهایی تنها باشم
در خلوت خویش با غمها باشم
نمیخواهم دوباره بازیچه دست این و آن باشم
شبا فکر و خیال تو چرا خوابم نمی گیره
نه تنها لحظه هام حتی تموم خونه دلگیره
حالا که شب به شب رفت و توام تنهایی سر کردی
توی تنهایی می پوسم نمی ذارم که برگردی
چقدر دوست داشتم يک نفر از من مي پرسيد
چرا نگاه هايت انقدر غمگين است ؟
شچرا لبخندهايت انقدر بي رنگ است ؟
اما افسوس ... هيچ کس نبود
هميشه من بودم و من و تنهايي پر از خاطره .
اري با تو هستم .. با تويي که از کنارم گذشتي...
و حتي يک بار هم نپرسيدي چرا چشم هايت هميشه باراني است!!!
ســــخـــت اســـت
وقتـــی از شـــدت بـــغـــض
گـــلـــو درد بگـــیری
و هـــمـــه بگـــویـــند
لبـــاس گـــرم بـــپـــوش !!!
نفسم؟؟؟
عشق فراموش کردن نیست، بخشیدن است…
گوش کردن نیست، درک کردن است…
دیدن نیست، احساس کردن است…
جا زدن و کنار کشیدن نیست، صبر کردن و ادامه دادن است…
حتی تنها!!!