نفس نمیکشد هوا
قدم نمیزند زمین
سکوت میکند غزل
بدون تو یعنی همین...
دلم خوش بود که دل داده ام به دلدارها...
تو نگو دل زده ام به دریای بی خیال ها...
و بارفتنش دلم خوش شد به اینکه چشم باران دارم
به خشکسال ها...!
دفترش را بگشا ای نسیم! میخواهم بدانم جاییگاهم برایش چیست؟!
چقدر دردناک!
همه ی ستاره های وجودم در صفحه های آسمان دفترش حرف خط خورده ای
تار است! پاک کن بی احساسیش مرا از مشق های شب آسمان دفترش پاک میکند
و اگر پاک نشوم خط میزند!
ازنظرش...ازبرایش تمام شده ام!
غروب میکنم بی صدا...
تا صدای سکوت غروب کردنم آزارش ندهد!
بی صدا...باسکوت...!
ساکت باش!
جمله ایست که معلم میگوید تا آرام شوی!
ولی نمیداند آرامش تو در سکوت نیست...
ونمیداند به هنگام سکوت چه غوغایی در
تو به وجود میاید...
سکوت کن!
سکوت کن تا آرام به نظر بیای و ندانند
درونت را! سکوت کن!فقط سکوت...!
باید زمین گذاشت قلم هایی را که زندگی را مرگ مینویسد!
دیگر سلاح سرد شعرهای فصیح عاشقی کارساز نیست!
اینجا با این دل های سخت حتی از انفجار ماه هم تعجب نباید کرد!
تقصیر عشق بود همه چیز!
باید به بی گناهی دل اعتراف کرد!